تکه نان را که زد توی ماست چکیده و گذاشت توی دهانش، چهرهاش باز شد. بارکالله شیرازیهای خوشذوق. عجب نان ترد و خوشمزهای! لقمه را کامل جوید و نفس عمیقی کشید.
- اگه بگم در طول عمرم غذایی به این خوبی نخوردم، بهم نمیخندید؟!
- اختیار دارید جناب سرهنگ! نوش جان؛ ناقابله. هروقت خواستید خبر بدید، میدم بچهها بیارن براتون.
بارها شد که بی خبر و باخبر، کارتن دست نزده نان بلوری را فرستادم برای سرهنگ. اصلا رفاقت ما با فرمانده لشکر 77 خراسان قبل از عملیات ثامنالائمه(ع)، با همین نان بلوری و ماست چکیده شروع شد. داشتیم آماده میشدیم برای شکستن حصر آبادان. یک تیپ از لشکر 77 خراسان در ایستگاه هفت ، کنار ما بود.
دو سه ماه میشد که از فارسیات به آبادان رفته بودیم. این اواخر در فارسیات مطابق طرحی که بچههای خوزستان داده بودند آب کارون را روانه کرده بودیم طرف عراقیها تا شاید از منطقه دور شوند. این کار، عراقیها را دور نکرد، اما مانع پیشروی بیشتر آنها شد و عملا به یکدیگر دسترسی نداشتیم. برای همین، روز به روز، دور و برمان خلوت میشد و دیگر کسی حاضر نبود پیش ما بیاید.
به مرور خودمان هم خسته شدیم و چاره را در رفتن دیدیم. باقیمانده نیروها را معرفی کردیم به جاهای دیگر و با چند نفر از بچههای دیگر که باهم بودیم رفتیم اهواز سراغ برادر غلامعلی رشید، و گفتیم فکری به حال ما بکنید که ماندنمان در فارسیات دیگر بی معنی است. رشید هم خیلی زود پذیرفت. حکمی گذاشت داخل یک پاکت و گفت: زود خودتونُ برسونید آبادان. این حکم رسید یعنی تایید شایعاتی که میگفت قرار است در آبادان عملیات شود. درنگ نکردیم. وسایل را ریختیم داخل ماشینی که از فارسیات گرفته بودیم و حرکت کردیم. به ما گفته بودند که بچههای جهاد سازندگی یک راه جدید به نام شهید شهشهانی درست کردهاند. جاده تا دو کیلومتری آبادان ادامه داشت و آنجا یک نیم دور میخورد تا بهمنشیر و ایستگاه هفت. بعدا شد جاده وحدت و خیلی هم معروف شد چون تنها راه زمینی آبادان در زمان محاصره بود.
سردار محمدجعفراسدی در کنار محمدباقر قالیباف
قبل از آن افراد از طریق دریا از مبداء ماهشهر و حتی بوشهر با لنج میرفتند. اولین گروهی که از این جاده آمد ما بودیم. به شهر که رسیدیم رفتیم قرارگاه مرکزی در هتل آبادان. بمبارانها و گلولههای توپ و خمپاره هیچ اثری از آن هتل مجلل باقی نگذاشت. مدیریت آنجا با آقای بنادری بود که وقتی حکم آقا رشید را دید خیلی احترام گذاشت و پیشنهاد کرد جبهههای مختلف آبادان رابگردیم و هر کجا مناسب است، انتخاب کنیم. همین کار را کردیم اما همان برادر پس از چند روز ایستگاه هفت را ترجیح داد ظاهرا در آنجا اختلاف شیرازیها و اصفهانیها بالا گرفته بود و ما باید میرفتیم برای ختم غائله.
ماجرا را که فهمیدیم دیدم اختلافات مرتضی قربانی با بچههای شیراز اساسیتر از آن است که بتوانیم آشتی کنان بپا کنیم. آقای بنادری چاره را در معرفی من بعنوان فرمانده و مرتضی را معاون عملیات دید. محور ایستگاه هفت را تحویل گرفتیم و یک مرکز فرماندهی در خانهای بنا کردیم.
سعی کردیم اختلافی باقی نماند اما حریف همشهریهای خودم نشدم و شیرازیها قهر کردند و رفتند جای دیگر. به قول معروف زدیم و نگرفت. من البته بیشتر خشنود بودم از اینکه نگذاشتم اختلاف به بچههای مستقر در خط آسیب وارد کند. بعلاوه با فردی آشنا شده بودیم که بکارمان میآمد سر نترس و دل شیری داشت. مرتضی قربانی از کسانی بود که نمیشد از او دل کند.
از راست: سردار قاسم سلیمانی، سردار شهید علی هاشمی، سردار محمدجعفر اسدی و سردار مرتضی قربانی
چیزی نگذشت که بخشی از لشکر 77 خراسان کنار ما مستقر شد و ما شدیم رفیق-به قول شیرازیها- جنگ سرهنگ امینیان. خاصه که عاشق و دلباخته نان بلور شیرازی هم شده بود و وقت و بی وقت هوس میکرد بیاید محور ما یا سفارش کند برایش نان بفرستیم. چند روز مانده به عملیات سرهنگ خوشبخت از طرف امینیان به ما معرفی شد تا نیروهایمان را باهم ادغام کنیم. طرح ادغام نیروهای ارتش و سپاه اولین بار بود که اجرا میشد و ما آدمها را باید با هم و در سنگر و یک نقطه قرار دهیم و یا دو دسته و گروهان کنار هم بچینیم. یادم هست وقتی جلسه گرفتیم هیچ چیز درستی عایدمان نشد. اگر چه سرهنگ امینیان معتقد بود باید نظر نیروها را بگیریم و من میگفتم باید همین حالا تکلیف روشن شود. بیرون که رفتیم دیدیم حرف سرهنگ درست است و نیروها بهتر از ما فهمیدهاند که باید چکار کنند. بسیجی و ارتشی و سپاهی باهم خوش و بش میکردند و تفاهم و ادغام را عملا برای ما معنی کرده بودند. دستور از جلو نظام را که میدادیم دست ارتشی روی شانه سپاهی بود و دست سپاهی روی شانه ارتشی. دو سه روز بعد که سرهنگ مرا دید اشاره کرد به نظر خودش درباره ادغام و خندید و گفت: "یک هیچ به نفع من"
این را هم بگویم یکی از کارهای تقریبا روزانه ما که از چند ماه پیش از عملیات شروع شده بود و دیگر به نتیجه رسیده بود حفر تونل از مقابل فیاضه و ایستگاه هفت به سمت نیروهای عراقی بود. یکی از دلایل اصلی پیروزی ما در این عملیات همین کانالها بود که در شرایط غافلگیری دشمن و استتار کامل انجام شد و تلفات ما را بسیار پایین آورد. چون شب عملیات بچهها را به راحتی تا زیر پای دشمن پیش برد. بگذریم که در همین کانالها چقدر شهید و مجروح دادیم. نظیر یک بسیجی کازرونی که از فرط تاولهایی که در دستش بخاطر حفر این کانال و پوشش آن انجام داده بود دیگر ناتوان شده بود و هرگاه او را میدیدیم از شدت خجالت نمیتوانستیم در چشمانش نگاه کنیم. مثل نجف زادهها کم نبودند که با دستان ترک خورده و زانوهای از کار افتاده کلنگ زده و بیل در خاک فرو بردند تا کانالها آماده شود.